گل زیبای علی (ع)
ای گل زیبای علی(ع) کوثر مصطفی توئی
ذکر قنوت عاشقان گوهر مرتضی توئی
بضعه پاک احمدی انسیه الحورا توئی
شفیعه روز جزا که حق کند رضا توئی
شکسته پهلوی جوان طبیب درد ما توئی
ام ابیهای پدر مادر شیعه ها توئی
قسیم نار و جنه را همسر با وفا توئی
انیس غربت علی مونس قبر ما توئی
آنکه بدل کند به نور وحشت قبر ما توئی
از دل یزدان حزین عقده زدل گشا توئی
توسل به حضرت زهرا(س)
امشب به مهر فاطمه من حلقه بر در می زنم برپا بود گر محفلی بر عاشقان سر می زنم
بر درگه پاک خدا شکر و سپاس نعمتش بر هر الهه گفته لا فریاد اکبر می زنم
بر آل طه تهنیت کوثر شده زهرای حق هم سجده و هم بوسه بر قبر پیمبر می زنم
برقبه شاه نجف گرآید و افتد نظر گیرم به کف کشکول و بر دامان حیدر می زنم
دست توسل در بقیع بر مرقد گم گشته ی مشکل گشای مرتضی (ع)زهرای اطهر می زنم
گرشافع روز جزا یزدان تو را مادر بود از عمق جان فریاد شوق و بانگ مادر می زنم
غم بی مادری بچه بسیجی ها
غم بی مادری مارا گدازد استخوان ترا پهلوی بشکسته مرا سویت بخوان
اگرعمری مرا نبود توخود برما طلب زحق کن تا شوم بی بی تورا زائرزجان
غمت عشق شبم ، تبسم بر لبم که آید حجت و قبرت شود بر ما عیان
تسلای دل و انیس عاشقان بیامولا و بر زهرا(س) خودت قرآن بخوان
ز جور دشمنان شده عرصه گران پناهی ده به ما مولا دخیل و الامان
خدا را شاکریم که در غیبت به ما شده رهبر هم او، سرور، علی نکته دان
نصیحت گر کند و گر فیض دهد منور میشود از او دل پیر و جوان
همی «یزدان» طلب، کند درذکرشب دهد عمرش خدا براو رخت گردد عیان
شهید محمد جهان آرا در مورد یکی از صحنـههای حماسـهی خرمشهر مـىگوید:
امیدی به زنده ماندن نداشتیم، مرگ را مـىدیدیم. بچـهها توسط بـىسیم، شهادت نامـهی خود را مـىگفتند و یک نفر پشت بـىسیم یادداشت مـىکرد. صحنـهی خیلی دردناکی بود؛ بچـهها مـىخواستند شلیک کنند، گفتم: «ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم.» تانـکها همـهی اطراف را مـىزدند و پیش مـىآمدند. با رسیدن آنها به فاصلـهی 150 متری، دستور آتش دادم. 4 موشک آر پی جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچـهها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهدهی عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید! که در این حال دیدم دشمن پا به فرار گذاشته است .
ردّ پایى روى سنگر مانده است
از کدامین نعش بىسر مانده است
یک پلاک از یک نشان بىنشان
روى خاک گرم سنگر مانده است
آسمان جبهه سوسو مىزند
مثل اینکه بىمنور مانده است
روى دوش باد از یاران فقط
پرچم اللّه اکبر مانده است
×××
آسمانىها کمى آهسته تر
یک کبوتر، یک کبوتر مانده است
مبارک باد (فتح خرمشهر) بر فرماندهان قدرتمند که چنین فرماندهان فداکارای هستند که ستاره درخشنده پیروزیهای آنان بر تارک تاریخ تا نفخ صور نور افشانی خواهد کرد. و مبارک باد بر ملت عظیمالشان ایران اینچنین فرزندان سلحشور و جان برکفی که نام آنان و کشورشان را جاویدان کردند. و مبارک باد بر اسلام بزرگ این متابعانی که در دوجبهه جنگ با دشمن باطنی و دشمنان ظاهری پیروزمندانه و سرافراز امتحان خویش را دادند و برای اسلام سرافرازی آفریدند.
حضرت امام خمینی قدس سره الشریف
صحیفه امام ـ جلد 16 ـ صفحه 258
ایام ارتحال جانسوز امام خمینی (ره) بر همه آزادگان جهان بالاخص بیت شریف امام و رهبر فرزانه انقلاب حضرت امام خامنه ای و فرزندان بسیجی آن حکیم دوران تسلیت باد.
اشاره: متنی که می خوانید برشی است از یک سخنرانی بلند که شهید محمد جهان آراء در تیرماه 1360 در تحلیل و بررسی تاثیر جنگ بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در منطقه خاورمیانه ایراد کردند. در خلال سخنان، آن شهید خاطره ای از روزهای مقاومت در خرمشهر نقل کرده است. |
[در ماه اول جنگ] شهر خرمشهر چهار بار مورد حمله لشکرهای ارتش عراق قرار گرفت. یعنی دشمن چهار بار با تانک، نفربر و نیروهای پیاده و با پشتیبانی هواپیماهای میگ و توپخانه سنگین به ما حمله کرد. پنج توپخانه داشتند؛ سه تا از طرف بصره، یکی از طرف اروند کنار و یکی هم از طرف مرزهای خرمشهر که مرتب روی شهر خرمشهر آتش می ریختند. چهار بار تا دروازه های شهر آمدند. یکی از حملاتشان را دقیقاً به یاد دارم.
صبح بچه های ما در مقرشان بودند. مقر ما، سپاه بود. من بچه ها را تقسیم کردم. راه محوری عراقی ها از سه جا بود: یکی گمرک، دیگری جاده شلمچه، که به مرز خرمشهر می رود، و سومی پلیس راه که به جاده اهواز – خرمشهر منتهی می شود، که در اشغال عراقی ها بود. دشمن جاده اهواز – خرمشهر گرفته بود و به طرف اهواز حرکت کرده بود. از این محور نیز به خرمشهر حمله کردند. ساعت ده و نیم صبح بود که یی از نیروهای قسمت جاده شلمچه آمد و گفت:
- دشمن وارد شهر شد، ماشین ما را زدند، مهمات ما نیز از بین رفت. بچه ها هم عقب نشینی کرده اند.
من بلافاصله به بچه ها گفتم: برگردید
خودم هم با بچه ها به طرف خط مقدم درگیری رفتم. وقتی رسیدیم، دیدم دشمن تا قسمت راه آهن خرمشهر پیشروی کرده است. یعنی تا میدانی که به طرف اهواز و پلیس راه می رود، گرفته است. بچه ها اطراف ایستادیوم و خیابانی که به سوی راه آهن می رود سازماندهی و پخش شدند. برخی در کوچه ها و حتی بعضی در جوی های اطراف خیابان خوابیده بودند. منتظر آمدن تانک های دشمن شدند. یک بسیجی [دانش آموز] همراه ما بود به نام بهنام محمدی؛ نوجوانی چهارده ساله بود. وقتی تانک های دشمن به میدان راه آهن رسیدند، بهنام را فرستادند جلو و به او گفتند:
- برو جلو ببین چند تانک دارد می آید به طرف ما.
بهنام هم اسلحه ای که در دستش بود به بچه ها داد و به طرف جلو حرکت کرد. کمی بعد آمد گفت:
- چهار تانک توی فلکه است.
بچه ها از طریق یکی از جوی های اطراف خیابان سینه خیز به طرف میدان راه آهن و محل استقرار تانک ها پیشروی کردند تا به حدود ده متری تانک ها رسیدند. در آن حوالی سه، چهار کوچه بود. هوا به شدت گرم بود و ما چهار پنج نفر بیشتر نبودیم. بچه ها لباس هایشان را در آوردند و تنها با یک شورت، آرپی جی به دست گرتفند و رفتند جلو، آنان با تانک های دشمن درگیر شدند دو چهار تانک عراقی را با آرپی جی زدند. سه، چهار تانک دیگر را که اطراف خیابان مولوی بودن زدند. چهار قبضه آرپی جی بیشتر نداشتیم، اما با آن هفت تانک دشمن را زدیم. دشمن که انتظار این مقاومت را نداشت مجبور به عقب نشینی شد. به دنبال این عقب نشینی بچه ها با تفنگ ژ3 به دنبال عراقی ها افتادند و آنها را چندین کیلومتر عقب راندند. این درگیری تا نزدیک عصر ادامه یافت.
بچه ها عصر خوشحال و شادمان از شکست دادن دشمن به مقر سپاه برگشتند. از این که چندین تانک دشمن را نابود کرده و ضمنا هیچ تلفاتی هم نداده بودند خیلی خیلی خوشحال بودند. همگی سالم بودند. روز سختی را گذرانده، همه خسته و کوفته شده بودند. به همین خاطر هم خیلی زود خوابیدند.
شب من رفتم ستاد جنگ برای سرکشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی. ساعت ده و نیم شب بود که تلفن ستاد جنگ زنگ زد. برادری که مسوول پاسخ به تلفن بود گفت:
- بیا که مقر سپاه را توپ زده اند.
پاسخی به او ندادم. بدون آن که حرفی بزنم، بلافاصله سوار ماشین شدم و به طرف مقر آمد. هوا کاملاً تاریک بود و چیزی نمی دیدم. به مقر که رسیدم، دیدم همه جا ساکت است و صدایی به گوش نمی رسد. صدا کردم اما کسی پاسخم نداد در تاریکی وارد مقر شدم و خودم را به سالنی که بچه ها در آن خوابیده بودند رساندم. همه جا تاریک بود و هیچ جایی دیده نمی شد. بوی شدید باروت و دود به مشام می رسید. بلافاصله برگشتم به طرف ماشین چراغ قوه را برداشتم، روشن کردم و دوباره به طرف سالن رفتم. به سالن که رسیدم از آنچه که دیدم سرجایم خشکم زد.
تعدادی دست و پای قطع شده و خونین این طرف و آن طرف دیده می شدند. جسدهای بچه هایی که تا همین چند ساعت قبل مقابل عراقی ها ایستادند و تانک های آنها را به آتش کشیدند، اینجا و آنجای سالن تکه و پاره با صورت های مچاله شده و سوخته افتاده بود. بعداً فهمیدم گلوله توپ صدوهشتاد عراقی ها، مستقیم روی همان سالنی که بچه ها در آن به خواب رفته بودند، فرود آمده و هشت تن از بچه ها را لت و پاره کرده است. حدود چهل و اندی آدم آنجا بودند. هشت نفر متلاشی شده بودند و مابقی نیز دست و پایشان قطع شده یا شدید زخمی شده بودند. چند نفر هم کور شده بودند.
وقتی جسدهای آن هشت نفر را که در خواب به خواب ابدی فرو رفته بودند، دیدم بی اختیار به یاد کربلا افتادم. با خودم گفتم:
- خدایا این چه حکمتی است؟
مثل امام حسین علیه السلام که بدن پاره پاره اصحاب، یاران و برادران خود را از صحنه جنگ به چادر شهدا می برد، بچه ها را صدا زدم و با کمک آنان اجساد شهدا و زخمی ها را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان بردیم. کلافه بودم، سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مسجد جامعه خرمشهر و همین طور که در تاریکی می رفتم، دیدم کسی در خیابان سرگردان راه می رود. یکی از بچه ها بود. پیاده شدم به طرفش رفتم. دیدم یکی از سرگروههاست. حالت دیوانه ها و مجنون ها را داشت . مرا که دید به طرفم آمد، پرید در آغوشم و زارزار زد زیر گریه و گفت:
- محمد! بچه ها رفتند... هیچی دیگه نمونده . ما دیگه برای چی بمونیم؟ ... دیگه برای چه زنده بمونیم؟
بغلش کردم و آرامش کردم و گفتم:
- نه ناراحت نباش! این راه ما و راه امام ماست. برو خودت را برای فردا صبح آماده کن. امیدوارم که خدا از ما راضی باشد. رضایت او کافی است. بچه ها هم جای بدی نرفتند. مسلماً الان جایگاه شان بهشت است.
بعداً اضافه کردم:
- هیچ وقت به خاطر بچه ها اشک نریز. هیچ وقت! اگر اشکی می ریزی به خاطر مکتبت بریز.
![]() | ![]() |
شهر "خرمشهر" پس از گذشت بیست ماه از آغاز جنگ تحمیلی همچنان در چنگ مزدوران بعثی قرار داشت. دشمن استحکامات و موانع پیشرفته را احداث و 36 هزار نفر از نیروهای خود را در خطوط پدافندی پیچیده ای متمرکز و مستقر کرده بود. گذر از چنین خط مرگباری به یک معجزه و کار خدایی شبیه بود... . در نخستین دقایق دهم اردیبهشت ماه سال 1361،که مصادف با سیزدهم رجب بود،نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی حمله گسترده ای را با نام مبارک "یا علی بن ابی طالب(ع)" آغاز کردند و سرانجام پس از چهار مرحله عملیات تهاجمی در منطقه ای به وسعت 6000 کیلومتر مربع در تاریخ سوم خردادماه سال 1361 خرمشهر عزیز پس از 575 روز اشغال و ویران شدن خانه ها و اماکن عمومی و دولتی آزاد و پاکسازی شد و به آغوش میهن اسلامی بازگشت. در این عملیات، که به "بیت المقدس" نامیده شد، 16 هزار و پانصد نفر از متجاوزان کشته و زخمی و 19 هزار نفر اسیر شدند. 40 فروند هواپیما، 285 دستگاه تانک و نفربر، 500 دستگاه خودرو و ده ها قبضه توپ سبک و سنگین از دشمن منهدم شد و 105 دستگاه نفر بر و تانک، ده ها انبار مهمات، صدها دستگاه خودروی سبک و سنگین، 18 قبضه توپ 130 میلیمتری و هزاران قبضه سلاح انفرادی و ... به دست رزمندگان اسلام افتاد. در این عملیات همچنین 180 کیلومتر از مناطق مرزی و 5038 کیلومتر مربع از مناطق اشغالی آزاد شد. ... سرگرد "کامل جابر" از افسران ستاد سوم ارتش عراق می گوید:"پس از باز پس گیری خرمشهر توسط ایرانی ها، صدام فرماندهان سپاه سوم را در روز 27 مه 1982 برای اعطای نشان شجاعت به کاخ ریاست جمهوری در بغداد فراخواند. صدام پس از اعطای نشان به فرماندهانی که با دست خالی از جبهه خرمشهر بازگشته بودند، طی مراسمی در حضور خبرنگاران پس از پایان مراسم و بیرون کردن خبرنگاران خطاب به این فرماندهان گفت:"من از مقاومت شما در "محمره" (خرمشهر) راضی نیستم. اعطای این مدالها به شما، صرفاً اقدامی برای تسکین افکار عمومی است. آرزو می کردم در بندر محمره کشته می شدید، ولی عقب نشینی نمی کردید، آیا شما واقعاً لیاقت دریافت نشان شجاعت را دارید:نه، اصلاً ندارید. وجدان من آرام نمی گیرد، مگر وقتی که سرهای له شده شما را زیر شنی تانکها ببینم." در این هنگام سرتیپ ستاد "ساجت الدلیمی" لب باز کرد و گفت:"قربان، ببخشید... " اما صدام در حالی که از فرط خشم دندان روی دندان می فشرد، نگاه تندی به او کرد و گفت:"ساکت باش بی شعور، ساکت باش ترسو، همه شماها ترسو هستید، همه شماها مستحق اعدام هستید، چرا علیه ایرانی ها از سلاح شیمیایی استفاده نکردید." یکی از افسران در پاسخ به او گفت:"قربان، در این صورت گازهای شیمیایی به خاطر نزدیکی خطوط ما و ایرانی ها روی سربازان ما هم تأثیر می گذاشت." صدام بلافاصله جواب داد:"سربازان تو بمیرند، مهم نیست. مهم این بود که محمره در دست ما باقی بماند. ای حقیر... " وقتی سرتیپ ستاد "نبیل الربیعی" خواست شروع به صحبت کند، صدام کفش خود را از پای درآورد و به طرف صورت آن سرتیپ پرتاب کرد و با لحنی که نفرت و تحقیر از آن می بارید، گفت:"من در مقابل خودم، حتی یک مرد در اینجا نمی بینم، هنگام خروج از سالن کاخ، بعضی از فرماندهان گریه می کردند. آخر در آن جلسه، صدام برای سومین بار به صورتشان تف انداخته بود. به نقل از همپای صاعقه، ص 730 و 731 |